ماجراي توبه‏ي رسول
مذهبی
صراط 110
نگارش در تاريخ شنبه 11 آبان 1392برچسب:ماجراي توبه‏ي رسول, توسط اسماعیل بامری

ماجراي توبه‏ي رسول

باز هم ماه محرم از راه رسيده بود و تمام محله‏هاي تهران همانند محله‏هاي همه‏ي شهرها و روستاهاي شيعه نشين جنب و جوشي خاص پيدا کرده بود. مرد و زن و کوچک و بزرگ و دارا و نادار علاوه بر اين اينکه خودشان لباسهاي مشکي بر تن کرده بودند در و ديوارهاي خانه‏ها و محله‏هايشان را نيز با پارچه‏هايي به رنگ لباسهايشان، سياه پوش کرده بودند.

در آن سال در يکي از اين شبها دهه‏ي اول محرم مردي با ابهت و قوي هيکل به سوي يکي ز هيئتهاي اطراف بازار تهران در حرکت بود. آن مرد نامش رسول بود و چون اهل تبريز بود تهرانيها به او رسول ترک مي‏گفتند. رسول ترک آن شب نيز به سوي هيئت و جلسه‏ي روضه‏اي مي‏رفت که مسئولين و بعضي از شرکت کننده‏هاي در آن هيئت از اينکه رسول ترک به هيئت و جلسه‏ي آنها مي‏آمد بسيا ناراحت و ناخشنود بودند.

در اين چند شبي که از ماه محرم گذشته بود رسول ترک هر شب در آن هيئت حاضر شده بود. او در اين چند شب به همه نشان

 

( صفحه 14)

 

داده بود که نمي‏تواند مانند بسياري از شرکت کنندگان و عزاداران در گوشه‏اي از مجلس آرام و ساکت بنشيند. او خودش را متفاوت از ديگران حس نمي‏کرد و فکر مي‏کرد مي‏تواند در آن جلسات هر کاري که هر يک از اعضاي هيئت مي‏کند او نيز انجام دهد. او حتي بدش نمي‏آمد تا در نظم و ترتيب بخشيدن به مراسم عزارداري نيز دخالت کند. هر چند که همه‏ي حرکتها و کارهاي رسول با نوعي شلوغکاري همراه بود اما به هيچ وجه اساس و ريشه‏ي اين نارضايتيها و دلخوريهاي اهل هيئت بخاطر اين شلوغکاريها نبود. آنها از مرام و شخصيت رسول ناراحت بودند. آنها فکر مي‏کردند که وجو و حضور چنين آدمي‏هيئت و جلسه‏ي عزاداري و توسل را از شور و اخلاص و صفا باز مي‏دارد و حق هم در ظاهر با آنها بود، زيرا رسول آدمي‏قلدر و لات و لاابالي بود. او مردي بود که به فسق و زورگويي شهرت داشت. او يکي از قلدرهاي شروري بود که مأمورهي کلانتريهاي تهران از اينکه بخواهند با او برخوردي جدي داشته باشند بيم و هراس داشتند.

اما رسول ترک با تمام اين گمراهي‏هايي که داشت يک صفت و خصلت نيکو و عجيبي نيز داشت. او دوست داشت در ماههاي محرم در هر شکل و حالتي که هست در جلسه‏هاي سوگواري و روضه‏ي سرور آزادگان عالم حضرت حسين بن علي عليه‏السلام شرکت کند. او نسبت به امام حسين عليه‏السلام مؤدب بود. پدر و مادرش ارادت و محبت به امام حسين عليه‏السلام را از طفوليت و در سنين کودکي در جان و قلب رسول کاشته بودند.

 

( صفحه 15)

 

او گاهي قبل از اينکه بخواهد به سوي جلسه روضه‏اي حرکت کند ابتدا دهانش را براي لحظاتي کوتاه در زير شير آب مي‏گرفت و به خيال خودش دهانش را به اين شکل آب مي‏کشيد تا ديگر نجس نباشد و آنگاه به سوي هيئت و جلسه‏ي روضه‏اي به راه مي‏افتاد.

رسول ترک آن شب نيز وارد هيئت شد. بسياري از نگاههايي که به او مي‏افتاد محترمانه و مهربانانه نبود. مسئول هيئت هم که آدمي‏خوش سيما و با صفا بود با ديدن و مشاهده‏ي رسول ناراحت به نظر مي‏رسيد. آن شب نيز رسول ترک به جمع عزاداران و اعضاي آ هيئت پيوست و مشغول غزاداري و همنوايي با آنها شد. اما دقيقه‏هاي زيادي از آمدن و حضور رسول نگذشته بود که چند نفر از اعضاي هيئت به دور مسئول هيئت حلقه زدند. از طرز نگاهشان پيدا بود که درباره‏ي رسول صحبت مي‏کنند. بعد از دقايقي جواني از ميان آنها قد راست کرد و يک راست به سوي رسول رفت. رسول با لبخند از او استقبال کرد. آن جوان مشغول صحبت با رسول شده بود و نگاههاي بعضي از حاضرين به آن دو خيره و معطوف گرديده بود. لحظاتي نگذشته بود که کم‏کم آثار ناراحتي و غضب در صورت و چهره‏ي رسول ظاهر گشت. رسول ساکت بود و فقط با ناراحتي به حرفها و صحبتهاي آن جوان گوش مي‏داد.

آن جوان که خود را فرستاده‏ي مسئول هيئت معرفي کرده بود با صراحت و بدون هيچ ملاحظه و ترس و واهمه‏اي به رسول حالي کرده بود که بايد ازمجلس بيرون برود و ديگر حق ندارد در هيئت و

 

( صفحه 16)

 

جلسه‏ي آنها شرکت کند.

معلوم بود که رسول ترک از اينکه او را از جلسه‏ي امام حسين عليه‏السلام بيرون مي‏کنند به خشم آمده است. او از روي ناراحتي نمي‏توانست حرفي و سخني بگويد. او در حالي که خودش را کنترل مي‏کرد به سختي از جايش بلند شد. براي لحظاتي سکوت و خاموشي بر مجلس سايه افکنده بود. در آن لحظات بعضيها گمان مي‏کردند که او الان دعوا و جنجالي به راه خواهد انداخت، اما رسول ترک بدون هيچ شکايت و اعتراضي آنجا را ترک کرد و يک راست به سوي خانه‏اش حرکت نمود.

هر چند که رسول ترک آدمي‏بسيارقلدر و شرور بود ولي ارادت و اعتقادش به امام حسين عليه‏السلام به اندازه‏اي بود که به او اجازه نمي‏داد تا از خادمان و ارادتمندان به امام حسين عليه‏السلام کينه و عقده‏اي به دل بگيرد و دعوا و زد و خوردي به راه بياندازد. پس با توجه به اين خصوصيتي که رسول داشت شايد همه‏ي ناراختي و غصه‏ي اين بي‏احترامي‏و برخورد تا قبل از رسيدن به خانه از دلش بيرون رفته بود و شايد آن شب زماني که رسول بر روي رختخواب دراز مي‏کشيد و سرش را بر روي بالش مي‏گذاشت فقط در اين فکر بود که از فردا در کداميک از ديگر جلسه‏ها و هيئتهاي روضه‏ي امام حسين عليه‏السلام مي‏تواند حضور يابد.

آن شب نيز مثل همه شبهاي خدا به پايان رسيد و خورشيد کم‏کم در حال بيرون آمدن بود. در همان ابتداي صبح که هنوز اغلب مردم از خانه‏هايشان بيرون نيامده بودند و شهر همچنان در سکوت و خلوت به سر مي‏برد دري باز شد و مردي از خانه‏اش بيرون آمد. از حالتش

 

( صفحه 17)

 

پيدا بود که به سوي انجام امري عادي و روزمره نمي‏رود. آن مرد به سويي مي‏رفت که خانه‏ي رسول ترک نيز در آنجا قرار داشت. او به جلوي خانه رسول رسيد و شروع به در زدن نمود. رسول با شنيدن صداي در به فکر فرو رفته بود. در اين اولين دقيقه‏هاي روز چک کسي مي‏توانست با او کاري داشته باشد؟!

موقعي که رسول در را باز کرد کسي را در پشت در ديد که به طور ناخودآگاه نمي‏توانست از او راضي و خشنود باشد. مردي که در پشت در ايستاده بود همان مسئول هيئت بود همان کسي که ديشب به رسول پيغام داده بود که ديگر نبايد در هيئت و جلسه‏ي آنها شرکت کند. همان کسي ک ديشب رسول را از جلسه‏ي امام حسين عليه‏السلام بيرون کرده بود. اما هم اکنون همه چيز وارونه و برعکس شد بود. رسول به محض باز کردن در با يک احوالپرسي و مصاحفه‏ي بسيار گرمي‏روبه رو شد. مسئول هيئت در حالي که بر روي پنجه‏هاي پايش ايستاده بود و هيکل و جثه‏ي قوي و بزرگ رسول را در آغوش گرفته بود رسول را تند تند مي‏بوسيد و از او معذرت خواهي و طلب بخشش مي‏کرد و رسول فقط مات و مبهوت، مسئول هيئت را تماشا مي‏کرد. او از اين برخوردهاي دوگانه‏ي ديشب و امروز به حيرت و تعجب آمده بود.

مسئول هيئت بد از معذرت خواهيها و دلجوييهاي فراوان از رسول خواست تا او حتما در شبهاي آينده در جلسه‏هاي آنها شرکت کند و تمام اتفاقات و جرفهاي شب گذشته را فراموش کند. مسئول هيئت نمي‏خواست بيش از اين توضيحي بدهد و دليل و علت اين

 

( صفحه 18)

 

تغيير نظر و رفتارش را بيان بنمايد. زماني که مسئول هيئت مي‏خواست خداحافظي کند و برود رسول مانع از رفتنش شد. رسول مي‏دانست که مسئول هيئت بدون علت و بيخودي عقيده‏اش تغيير پيدا نکرده است. او پافشاري و اصرار داشت تا علت اين تغيير را بداند.

مشاهده‏ي يک خواب و رؤيايي عجيب باعث شده بود تا مسئول هيئت از اينکه در شب گذشته رسول را از جلسه‏ي امام حسين عليه‏السلام بيرون کرده است به شدت پشيمان و نادم بشود. اما او گمان مي‏کرد نبايد همه‏ي خوابش را براي رسول تعريف کند. مسئول هيئت در شب گذشته در بخشي از خوابش يک چيزي ديده بود که بنابر نظر و عقيده‏ي او بسيار خوب و نيکو بود ولي فکرمي‏کرد که اگر آن را براي آدمي‏همچون رسول تعريق کند رسول آنرا درک نخواهد کرد و برعکس به شدت ناراحت و عصباني هم خواهد شد.

ولي تقدي و اراده‏ي خداوند بر اين تعلق گرفته بود تا مسئوليت هيئت در آن اولين دقيقه‏هاي صبح و در همان جلوي خانه رسول همه‏ي رؤيا و خوابش را براي رسول بازگو کند در آن لحظه مسئول هيئت به هيچوجه تصور نمي‏کرد و نمي‏دانست که او هم اکنون و در آن لحظات واسطه و رساننده‏ي يک پيام و دعوتي رمزدار از جانب امام حسين عليه‏السلام براي رسول ترک است. او عاقبت شروع به تعريف کردن رؤياي ديشبش کرد و رسول ترک نيز با دقت و کنجکاوي به صحبتهاي او گوش مي‏داد.

مسئول هيئت در شب گذشته در عالم خواب ديده بود در شبي تاريک در صحراي کربلا قرار دارد. او در خواب ديده بود که خيمه‏ها و

 

( صفحه 19)

 

ياران و اصحاب امام حسين عليه‏السلام در يک طرف مي‏باشند و ياران و خيمه‏هاي لشکريان يزيد (لعنه الله عليهم اجمعين) در سويي ديگر. مسئول هيئت تصميم مي‏گيرد براي مشاهده‏ي اوضاع و احوال خيمه‏هاي امام حسين عليه‏السلام به سوي خيمه‏هاي آن حضرت حرکت کند. هنوز بيشتر از چند قدم برنداشته بود که ناگاه متوجه مي‏شود سگي در حال پسباني و نگهباني از خيمه‏هاي امام حسين عليه‏السلام است. آن سگ با پارسها و حمله‏هاي جسورانه‏اش به هيچ غريبه‏اي اجازه نمي‏داد به خيمه‏هاي امام حسين عليه‏السلام نزديک شود.

مسئول هيئت قدم بر مي‏دارد و با احتياط به سوي خيمه‏هاي سيد الشهداء حرکت مي‏کند ولي آن سگ به سوي او نيز حمله‏ور مي‏شود با سماجت مانع از نزديک شدن وي به خيمه‏هاي حسيني مي‏گردد. مسئولهيت ان در تاريکي و ظلمت شب با آن سگ در گير مي‏شود و مي‏خواهد خودش را به خيمه‏ها برساند. او به سختي و با کوشش و تلاشي زياد در حال رها شدن از آن سگ بوده است که ناگهان با نگاه به سر و کله آن سگ متوجه‏ي منظره‏ي بسيار عجيب و عربي مي‏گردد. مسئول هيئت با گريه و اشک به رسول ترک مي‏گويد:«... رسول! من در حاليکه با آن سگ رو در رو شده بودم يکدفعه متوجه‏ي مسئله عجيبي شدم، من ناگهان متوجه شدم که سر و صورت آن سگ سر و صورت توست، اين سرو کله تو بود که بر روي هيکل و بدن آن سگ قرا داشت؛ رسول! در واقع اين تو بودي که در حال پاسداري از خيمه‏هاي امام حسين عليه‏السلام بودي...»

 

( صفحه 20)

 

عجب صبح زيبايي بود. عجب لحظه‏ي نابي بود، عجب شب قدري بود...

هر چند زماني که رسول ترک را از هيئت بيرون مي‏کردند و او در مقابل آن جور و جفا فقط صبر پيشه کرد شب بود. هر چند که مسئول هيئت خوابش را در شب و شايد هم در وقت سحر مشاهده کرده بود و هر چند که مسئول هيئت در خوابش ديد بود که در ظلمت شب به سوي خيمه‏هاي امام حسين عليه‏السلام مي‏رود و در ظلمت شب سر و کله‏ي رسول را بر روي پيکر سگ نگهبان خيمه‏ها ديده بود اما زماني که مسئول هيئت اين خواب را در جلوي خانه رسول تعريف مي‏کرد ماه رمضان نبود بلکه ماه محرم بود؛ شب نبود و يکي از زوزهاي دهه‏ي اول محرم بود. اما در حقيقت از زاويه‏ي نگاه عارفان و سالکان آن روز صبح، شب قدري براي رسول ترک بود. در آن صبح زيبا و در آن شب قدر همه‏ي مقدرات رسول به يکبار زير و رو شد و انقلابي شگفت و باورنکردني در رسول به غليان آمد و يک شيدايي و سوختگي به جان رسول ترک افتاد. او به يکباره اسير سر زلف امام حسين عليه‏السلام شد و ديگر هر چه بر زبان مي‏آورد شهد و شکري سوزان بود.

 

دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند 

واند آن ظلمت شب آب حياتم دادند

 

بيخود از شعشعه‏ي پرتو ذاتم کردند 

باده از جام تجلي صفاتم دادند

 

 

( صفحه 21)

 

 

چه مبارک سحري بود و چه فرخنده شبي 

آن شب قدر که اين تازه براتم دادند

 

چون من از عشق رخش بيخود و حيران گشتم 

خبر از واقعه‏ي لات و مناتم دادند

 

من اگر کامروا گشتم و خوش دل چه عجب‏ 

مستحق بودم و اينها به زکاتم دادند

 

بعد از اين روي من و آينه‏ي حسن نگار 

که در آنجا خبر از جلوه‏ي ذاتم دادند

 

هاتف آن روز به من مژده‏ي اين دولت داد 

که بر آن جور و جفا صبر و ثباتم دادند

 

اين همه شهد و شکر کز سخنم مي‏ريزد 

اجر صبريست کز آن شاخ نباتم دادند

 

کيميايي است عجب بندگي پيرمغان 

خاک او گشتم و چندين درجاتم دادند

 

به حيات ابد آن روز رساند مرا 

خط آزادگي از حس مماتم دادند

 

عاشق آندم که به دام سر زلف تو فتاد 

کفت کز بند غم و غصه نجاتم دادند

 

شکر شکر بشکرانه بيفشاي اي دل‏ 

که نگار خوش شيرين حرکاتم دادند

 

 

( صفحه 22)

 

 

هفت حافظ و انفاس سحر خيزان بود 

که زبند غم ايام نجاتم دادند

 

رسول ترک بعد از شنيدن رؤياي مسئول هيئت مي‏پرسيده است:«... راست مي‏گويي يعني واقعا من سگ نگهبان خيمه‏هاي امام حسين عليه‏السلام بودم؟...» و سپس بعد از آوردن صداي سگها باشور و جدي آميخته‏ي به گريه و اشک فرياد مي‏کشيده است: «از اين لحظه به بعد من سگ حسينم... خودشان مرا به سگي قبول کرده‏اند...»

در آن لحظ همه‏ي وجود رسول ترک مملو از عشق حسيني شده بود؛ عشقي عميق و واقعي و او به سبب اين عشق به يک توبه‏ي واقعي دست يافته بود؛ توبه‏اي نصوح و هميشگي. او از آن روز و از آن لحظه به بعد يکي از شيداترين و دلسوخته‏ترين دلداده‏ها و اردتمندان به امام حسين عليه‏السلام محسوب مي‏شد به گونه‏اي که از آن روز به بعد هر سخني که از زبان و لبهاي او درباره‏ي امام حسين عليه‏السلام بيرون مي‏آمد هر شنونده‏اي را گريان و منقلب مي‏کرد (1) .

 

( صفحه 23)

 

 

من که ره بردم و سوي گنج بي پايان دوست 

صد گداي همچو خود را بعد از اين قارون کنم

 

و اين چنين شد که رسول ترک به يکباره توبه کرد و زندگي جديدي را با صدو هشتاد درجه تغيير و تحول براي بقيه‏ي عمرش در پيش گرفت. او سالهاي سال با عشق و محبت به اهل بيت عصمت و طهارت عليه‏السلام نفس کشيد و با ايماني محکم و راسخ در کمال پاکي و پرهيزگاري زندگي کرد. او در اين سالها پاکي علاوه بر اينکه اهتمام و تقيد به ترک محرمات وانجام واجبات داشت تا آنجايي هم که مي‏توانست به فکر جبران سالهاي قبل از هدايت و توبه‏اش نيز بود و اما همه‏ي اين حرفها در يک طرف و عشقي که در جان و قلب رسول ترک افتاده بود در طرفي ديگر.

از عشق من در هر سو در شهر گفتگوهاست

من عاشق حسينم اين گفتگو ندارد (2) .

رسول ترک يکي از عاشقهاي شکفت و مثال زدني براي تاريخ شده بود. او يکي از جلوه‏هاي عشق شده بود. از آن به بعد براي کساني که رسول ترک را مي‏ديدند و مي‏شناختند کلمه‏ي عشق معناي پيچيده و ناشناخته‏اي نداشت. همه‏ي آنها با نگاه کردن به رسول ترک معناي عشق را کم و بيش مي‏توانستند درک و احساس کنند.

 

آنانکه خاک را به نظر کيميا کنند 

آيا بود که گوشه‏ي چشمي‏به ما کنند

 

 

( صفحه 25)

 

 

 (1) داستان و ماجراي توبه‏ي رسول ترک با توجه به تعريف و نقلي که براي اولين بار از زبان مرحوم حاج شيخ حسين کبير تهراني شنيده بودم نگاشته شده است. اين داستان به همين شکل و يا با مقدار کمي‏تفاوت در بين بسياري از پيرمردهاي هيئت‏هاي آذربايجانيهاي تهران و تبريز مشهور و معروف است. البته بعضي‏ها نيز همچون آقاي حاج اصغر زاهدي از مداحان بزرگ آذربايجاني علاوه بر اختلاف در بعضي از قسمتهاي اين خواب تاکيد دارد که بعد از اينکه رسول ترک توبه کرده بود و در کمال پاکي به هيئتها مي‏آيد آن سوء تفاهم پيش مي‏آيد و مرحوم ناظم بزرگ رحمة الله آن خواب معروف را دوباره او مشاهده مي‏کند.

(2) اين شعر از استاد شهريار مي‏باشد که اصل مصرع دومش اين است: من عاشق تو هستم اين گفتگو ندارد.


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: